نوعی از شانه باشدکه بدان ابریشم درهم پیچیده را بازگشایند. (آنندراج). قسمی از شانه که با آن نخهای ابریشم را وقتی که خواهند کلافه سازند از هم جدا می کنند. (ناظم الاطباء)
نوعی از شانه باشدکه بدان ابریشم درهم پیچیده را بازگشایند. (آنندراج). قسمی از شانه که با آن نخهای ابریشم را وقتی که خواهند کلافه سازند از هم جدا می کنند. (ناظم الاطباء)
دهی است جزء دهستان نردین بخش میامی شهرستان شاهرود. واقع در 32هزارگزی شمال نردین با 350 تن سکنه. آب آن از رودخانه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
دهی است جزء دهستان نردین بخش میامی شهرستان شاهرود. واقع در 32هزارگزی شمال نردین با 350 تن سکنه. آب آن از رودخانه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
دستوان. دستبان. ساعدی آهنین که روز جنگ در دست کشند. (جهانگیری). قولچاق. قفاز. (مهذب الاسماء). ساعد. (دهار). ساعدبند. دستکش. ساعدبند آهنین مردان که در روز جنگ در دست کنند. و به عربی قفاز و به ترکی قولچاق گویند. (برهان). قلق. (از جهانگیری). آنچه از آهن سازند و درروز جنگ بر سر دست کشند: خود بر سر نهاده و دستوانه های زرین در دست کشیده. (ترجمه اعثم کوفی ص 52) ، دست برنجن بود و آنرا دستیانه و دستینه نیز خوانند. (جهانگیری). یاره. دستبند. زیوری که زنان در ساعد بندند. (غیاث). دستینۀ زنان. (برهان) : انواع تجمل چون گوشوارها و دستوانه هاو طوقها و کمرها بدست ایشان آمد. (ترجمه اعثم کوفی ص 101) ، صدر مجلس. (جهانگیری). صدر مجلس و مسند. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی) : پادشاهی بما رسید که یار بازآمد به دستوانۀ ما. حکیم نزاری
دستوان. دستبان. ساعدی آهنین که روز جنگ در دست کشند. (جهانگیری). قولچاق. قفاز. (مهذب الاسماء). ساعد. (دهار). ساعدبند. دستکش. ساعدبند آهنین مردان که در روز جنگ در دست کنند. و به عربی قفاز و به ترکی قولچاق گویند. (برهان). قلق. (از جهانگیری). آنچه از آهن سازند و درروز جنگ بر سر دست کشند: خود بر سر نهاده و دستوانه های زرین در دست کشیده. (ترجمه اعثم کوفی ص 52) ، دست برنجن بود و آنرا دستیانه و دستینه نیز خوانند. (جهانگیری). یاره. دستبند. زیوری که زنان در ساعد بندند. (غیاث). دستینۀ زنان. (برهان) : انواع تجمل چون گوشوارها و دستوانه هاو طوقها و کمرها بدست ایشان آمد. (ترجمه اعثم کوفی ص 101) ، صدر مجلس. (جهانگیری). صدر مجلس و مسند. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی) : پادشاهی بما رسید که یار بازآمد به دستوانۀ ما. حکیم نزاری
هر چیز که دارای دو شاخ باشد. (ناظم الاطباء) : گاو دوشاخه، آنکه دارای دو شعبه و سر بود: درخت دو شاخه. (یادداشت مؤلف) ، هر چه دارای دوشعبه باشد. دوپر. دوپره. دوشاخ. دوزبانه. (یادداشت مؤلف) : تنش بخاید شاخ دوشاخۀ ناهید زهش بمالد گوش دوگوشۀ بهرام. (سندبادنامه ص 12). دوشاخه سر کلک یک شاخ کرد فلک را به فرهنگ سوراخ کرد. نظامی. ، چوب یا فلز دوشاخ که برای راست کردن درختی یا شاخی ازآن در زمین فروبرند. مرزح. (یادداشت مؤلف) ، چوبی را گویند که دوشاخ داشته باشد و آن رابر گردن مجرمان و گناهکاران گذارند. (برهان) (از غیاث) (از فرهنگ جهانگیری) (از لغت محلی شوشتر). دوشاخ. چوبی که یک سر آن به دو شعبه شود و آن را بر گردن گناهکار نهند شکنجه را یا اقرارگیری را یا افشاء رازی را: شه کنده نهاد سرو سیمین تن را زین واقعه شیون است مرد و زن را افسوس که در کنده بخواهد سودن پایی که دوشاخه بود صد گردن را. مهستی گنجوی (از آنندراج). ، نوعی از پیکان دوشاخ. (از برهان) (از آنندراج) (از انجمن آرا) (ازلغت محلی شوشتر). جنسی است از پیکان. آن تیر که پیکانش دارای دوشاخ بود. (از شرفنامۀ منیری) : پیکان دوشاخه. هلال. (منتهی الارب). - دو شاخه گشا، تیرانداز. آن که خدنگ دوشاخه اندازد: دوشاخه گشایان نخجیرگاه به فحلان نخجیر یابند راه. نظامی. ، قسمی شمعدان. لالۀ بلورین. (یادداشت مؤلف) ، دار و صلیب. (ناظم الاطباء). رجوع به دوشاخ شود. - دوشاخه کردن، کنایه از بر دار کشیدن است. (از ناظم الاطباء). نوعی از تعزیر است. (آنندراج). ، کنایه ازپاهای محبوب. (لغت محلی شوشتر) ، دو میلۀ فلزی که یک سر آنها در داخل مقر و محفظه ای قرار دارد و سر دیگر آنها آزاد است و آن را در پریز برق قرار دهند روشن شدن لامپ و اتو و رادیو و تلویزیون و دیگر وسایل برقی را
هر چیز که دارای دو شاخ باشد. (ناظم الاطباء) : گاو دوشاخه، آنکه دارای دو شعبه و سر بود: درخت دو شاخه. (یادداشت مؤلف) ، هر چه دارای دوشعبه باشد. دوپر. دوپره. دوشاخ. دوزبانه. (یادداشت مؤلف) : تنش بخاید شاخ دوشاخۀ ناهید زهش بمالد گوش دوگوشۀ بهرام. (سندبادنامه ص 12). دوشاخه سر کلک یک شاخ کرد فلک را به فرهنگ سوراخ کرد. نظامی. ، چوب یا فلز دوشاخ که برای راست کردن درختی یا شاخی ازآن در زمین فروبرند. مِرزَح. (یادداشت مؤلف) ، چوبی را گویند که دوشاخ داشته باشد و آن رابر گردن مجرمان و گناهکاران گذارند. (برهان) (از غیاث) (از فرهنگ جهانگیری) (از لغت محلی شوشتر). دوشاخ. چوبی که یک سر آن به دو شعبه شود و آن را بر گردن گناهکار نهند شکنجه را یا اقرارگیری را یا افشاء رازی را: شه کنده نهاد سرو سیمین تن را زین واقعه شیون است مرد و زن را افسوس که در کنده بخواهد سودن پایی که دوشاخه بود صد گردن را. مهستی گنجوی (از آنندراج). ، نوعی از پیکان دوشاخ. (از برهان) (از آنندراج) (از انجمن آرا) (ازلغت محلی شوشتر). جنسی است از پیکان. آن تیر که پیکانش دارای دوشاخ بود. (از شرفنامۀ منیری) : پیکان دوشاخه. هلال. (منتهی الارب). - دو شاخه گشا، تیرانداز. آن که خدنگ دوشاخه اندازد: دوشاخه گشایان نخجیرگاه به فحلان نخجیر یابند راه. نظامی. ، قسمی شمعدان. لالۀ بلورین. (یادداشت مؤلف) ، دار و صلیب. (ناظم الاطباء). رجوع به دوشاخ شود. - دوشاخه کردن، کنایه از بر دار کشیدن است. (از ناظم الاطباء). نوعی از تعزیر است. (آنندراج). ، کنایه ازپاهای محبوب. (لغت محلی شوشتر) ، دو میلۀ فلزی که یک سر آنها در داخل مقر و محفظه ای قرار دارد و سر دیگر آنها آزاد است و آن را در پریز برق قرار دهند روشن شدن لامپ و اتو و رادیو و تلویزیون و دیگر وسایل برقی را
دهی است از دهستان کمازان شهرستان ملایر. واقع در 52هزارگزی جنوب خاوری ملایر. سکنۀ آن 565 تن. آب آن از قنات تأمین می شود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
دهی است از دهستان کمازان شهرستان ملایر. واقع در 52هزارگزی جنوب خاوری ملایر. سکنۀ آن 565 تن. آب آن از قنات تأمین می شود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
ده تایی، دهگانی: آن قدر دهگانه ای کان پنج دهقان می دهند هم دعاگویانش راباید که آن مزد دعاست. خاقانی. چو دهگانه ای ماند از آن زر به جای در آن دستکاری بیفشرد پای. نظامی. و رجوع به دهگانی شود
ده تایی، دهگانی: آن قدر دهگانه ای کان پنج دهقان می دهند هم دعاگویانش راباید که آن مزد دعاست. خاقانی. چو دهگانه ای ماند از آن زر به جای در آن دستکاری بیفشرد پای. نظامی. و رجوع به دهگانی شود
عیب ناک شمردن، یاری خواستن از کسی. (منتهی الارب). یار خواستن، چیزی خواستن. (تاج المصادر بیهقی) ، با خود داشتن، باقی داشتن چیزی. (وطواط) ، لازم گرفتن چیزی را. (منتهی الارب) ، و فی اصول الفقه الاستصحاب عباره عن ابقاء ما کان علی ماکان علیه لانعدام المغیر. (تعریفات جرجانی). الاستصحاب، هو الحکم الذی یثبت فی الزمان الثانی بناء علی الزمان الاول. (تعریفات جرجانی). مؤلف کشاف اصطلاحات الفنون آرد: هو عند الاصولیین طلب صحبه الحال للماضی بأن یحکم علی الحال بمثل ما حکم علی الماضی و حاصله ابقاء ماکان علی ماکان بمجرد انه لم یوجد له دلیل مزیل ٌ و هو حجه عند الشافعی و غیره کالمزنی و الصیرفی و الغزالی فی کل ّ حکم عرف وجوبه بدلیله ثم ّ وقع الشک فی زواله من غیر ان یقوم دلیل بقائه او عدمه مع التأمل و الاجتهاد فیه و عند اکثر الحنفیه لیس بحجه موجبه للحکم و لکنها دافعه لالزام الخصم لان مثبت الحکم لیس بمبق له. یعنی ان ایجاد شی ٔ امر و ابقائه امر آخر فلایلزم أن یکون الدّلیل الذی اوجده ابتداءً فی الزّمان الماضی مبقیاً فی زمان الحال لان البقاء عرض ٌ حادث بعدالوجود و لیس عینه. و لهذا یصح ّ نفی البقاء عن الوجود فیقال وجد فلم یبق. فلابدّ للبقاء من سبب علی حده. فالحکم ببقاء حکم بمجرّد الاستصحاب یکون حکماً بلادلیل. و ذلک باطل. هکذا فی نورالانوار. و فی الحموی حاشیه الاشباه فی القاعده الثالثه: الاستصحاب هو الحکم بثبوت امر فی وقت آخرو هذا یشمل نوعیه. و هما جعل الحکم الثابت فی الماضی مصاحباً للحال او جعل الحال مصاحباً للحکم الماضی. و اختلف فی حجیته فقیل حجه مطلقاً و نفاه کثیر مطلقاً. و اختیر انه حجه للدفع لا للاستحقاق. ای لدفع الزام الغیر لا لالزام الغیر و الوجه الاوجه انه لیس بحجه اصلاً لان ّ الدفع استمرار عدمه الاصلی لان ّ المثبت للحکم فی الشروع لایوجب بقائه لان ّ حکمه الاثبات و البقاء غیرالثبوت فلایثبت به البقاء کالایجاد لایوجب البقاء لان حکمه الوجود لاغیر. یعنی انّه لما کان الایجاد عله للوجود لاللبقاء فلایثبت به البقاء حتی یصح الافناء بعد الایجاد. و لو کان الایجاد موجباً للبقاء کماکان موجباً للوجود لما قصور الافناء بعد الایجاد لاستحاله الفناء معالبقاء و لما صح الافناء بعد الایجاد لایوجب البقاء - انتهی. فان قیل ان قام دلیل علی کونه حجه لزم شمول الوجود اعنی کونه حجه للاثبات و الدفع. و الالزم شمول العدم. و اجیب بان ّ معنی الدّفع ان لایثبت حکم و عدم الحکم مستند الی عدم دلیله و الاصل فی العدم الاستمرارحتّی یظهر دلیل الوجود. و ثمره الخلاف تظهر فیما اذابیع شقص من الدار و طلب الشریک الشفعه فانکر المشتری ملک الطالب فی السهم الاّخر الذی فی یده و یقول انه بالاعاره عندک، فعند الحنفیه القول قول المشتری و لاتجب الشفعه الا ببینه لان الشفیع یتمسک بالاصل و لان الیددلیل الملک ظاهراً و الظّاهر یصلح لدفع الغیر لا لالزام الشفعه علی المشتری فی الباقی. و عند الشافعی تجب بغیر بینه. لان الظّاهر عنده یصلح للدفع و الالزام جمیعاً فیأخذ الشفعه من المشتری جبراً. و ان شئت الزیاده فارجع الی کتب الاصول کالتوضیح و نحوه - انتهی
عیب ناک شمردن، یاری خواستن از کسی. (منتهی الارب). یار خواستن، چیزی خواستن. (تاج المصادر بیهقی) ، با خود داشتن، باقی داشتن چیزی. (وطواط) ، لازم گرفتن چیزی را. (منتهی الارب) ، و فی اصول الفقه الاستصحاب عباره عن ابقاء ما کان علی ماکان علیه لانعدام المغیر. (تعریفات جرجانی). الاستصحاب، هو الحکم الذی یثبت فی الزمان الثانی بناء علی الزمان الاول. (تعریفات جرجانی). مؤلف کشاف اصطلاحات الفنون آرد: هو عند الاصولیین طلب صحبه الحال للماضی بأن یحکم علی الحال بمثل ما حکم علی الماضی و حاصله ابقاء ماکان علی ماکان بمجرد انه لم یوجد له دلیل مزیل ٌ و هو حجه عند الشافعی و غیره کالمزنی و الصیرفی و الغزالی فی کل ّ حکم عرف وجوبه بدلیله ثم ّ وقع الشک فی زواله من غیر ان یقوم دلیل بقائه او عدمه مع التأمل و الاجتهاد فیه و عند اکثر الحنفیه لیس بحجه موجبه للحکم و لکنها دافعه لالزام الخصم لان مثبت الحکم لیس بمبق له. یعنی ان ایجاد شی ٔ امر و ابقائه امر آخر فلایلزم أن یکون الدّلیل الذی اوجده ابتداءً فی الزّمان الماضی مبقیاً فی زمان الحال لان البقاء عرَض ٌ حادث بعدالوجود و لیس عینه. و لهذا یصح ّ نفی البقاء عن الوجود فیقال وجد فلم یبق. فلابدّ للبقاء من سبب علی حده. فالحکم ببقاءِ حکم بمجرّد الاستصحاب یکون حکماً بلادلیل. و ذلک باطل. هکذا فی نورالانوار. و فی الحموی حاشیه الاشباه فی القاعده الثالثه: الاستصحاب هو الحکم بثبوت امر فی وقت آخرو هذا یشمل نوعیه. و هما جعل الحکم الثابت فی الماضی مصاحباً للحال او جعل الحال مصاحباً للحکم الماضی. و اختلف فی حجیته فقیل حجه مطلقاً و نفاه کثیر مطلقاً. و اختیر انه حجه للدفع لا للاستحقاق. ای لدفع الزام الغیر لا لالزام الغیر و الوجه الاوجه انه لیس بحجه اصلاً لان ّ الدفع استمرار عدمه الاصلی لان ّ المثبت للحکم فی الشروع لایوجب بقائه لان ّ حکمه الاثبات و البقاء غیرالثبوت فلایثبت به البقاء کالایجاد لایوجب البقاء لان حکمه الوجود لاغیر. یعنی انّه لما کان الایجاد عله للوجود لاللبقاء فلایثبت به البقاء حتی یصح الافناء بعد الایجاد. و لو کان الایجاد موجباً للبقاء کماکان موجباً للوجود لما قصور الافناء بعد الایجاد لاستحاله الفناء معالبقاء و لما صح الافناء بعد الایجاد لایوجب البقاء - انتهی. فان قیل ان قام دلیل علی کونه حجه لزم شمول الوجود اعنی کونه حجه للاثبات و الدفع. و الالزم شمول العدم. و اُجیب بان ّ معنی الدّفع ان لایثبت حکم و عدم الحکم مستند الی عدم دلیله و الاصل فی العدم الاستمرارحتّی یظهر دلیل الوجود. و ثمره الخلاف تظهر فیما اذابیع شقص من الدار و طلب الشریک الشفعه فانکر المشتری ملک الطالب فی السهم الاَّخر الذی فی یده و یقول انه بالاعاره عندک، فعند الحنفیه القول قول المشتری و لاتجب الشفعه الا ببینه لان الشفیع یتمسک بالاصل و لان الیددلیل الملک ظاهراً و الظّاهر یصلح لدفع الغیر لا لالزام الشفعه علی المشتری فی الباقی. و عند الشافعی تجب بغیر بینه. لان الظّاهر عنده یصلح للدفع و الالزام جمیعاً فیأخذ الشفعه من المشتری جبراً. و ان شئت الزیاده فارجع الی کتب الاصول کالتوضیح و نحوه - انتهی
دست برنجن. دست آورنجن. قلب. (از منتهی الارب). دستانه. دستوانه. دستیاره. یارج. یارق. یاره. سوار: کسبر، دستیانه از عاج مانند دست برنجن. (منتهی الارب). مسک، دستیانه از سرون و دندان فیل و جز آن. وقف، دستیانه از دندان فیل. (منتهی الارب) ، دستنبد که در روز جنگ بر دست بندند. قولچاق، دستکش و پوشاک دست، قلاده وگردن بند، مضراب. (ناظم الاطباء) ، تازیانه. (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، چابک. (آنندراج) ، دفتر و طومار، توقیع پادشاه. (ناظم الاطباء). دستینه
دست برنجن. دست آورنجن. قُلب. (از منتهی الارب). دستانه. دستوانه. دستیاره. یارج. یارق. یاره. سوار: کُسبَر، دستیانه از عاج مانند دست برنجن. (منتهی الارب). مسک، دستیانه از سرون و دندان فیل و جز آن. وقف، دستیانه از دندان فیل. (منتهی الارب) ، دستنبد که در روز جنگ بر دست بندند. قولچاق، دستکش و پوشاک دست، قلاده وگردن بند، مضراب. (ناظم الاطباء) ، تازیانه. (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، چابک. (آنندراج) ، دفتر و طومار، توقیع پادشاه. (ناظم الاطباء). دستینه
گرامی است شان او (درباره خدا استعمال شود) : (00 چه باری - عز شانه و عم احسانه - ذات مطهر آن پادشاه دین پرور عدل گستر را از کرایم شمایل پسندیده 00000 آفریده است
گرامی است شان او (درباره خدا استعمال شود) : (00 چه باری - عز شانه و عم احسانه - ذات مطهر آن پادشاه دین پرور عدل گستر را از کرایم شمایل پسندیده 00000 آفریده است
هر آلتی که در راس آن دو میله بشکل دو انگشت باشد، نوعی پیکان دارای دو شعبه دو شاخ، یکی از آلات شکنجه و آن چوبی است دارای دو شعبه که آنرا بر گردن مجرمان گذارند
هر آلتی که در راس آن دو میله بشکل دو انگشت باشد، نوعی پیکان دارای دو شعبه دو شاخ، یکی از آلات شکنجه و آن چوبی است دارای دو شعبه که آنرا بر گردن مجرمان گذارند